حکایتهای مدرسه هنوز شروع نشده (۳)

دخترک ۱: ماااامان، مامان .....

- جونم

- بالاخره نیمه گمشده امو پیدا کردم

- ( در حالت شوک و هجوم افکار مختلف درباره نیمه گمشده ک کیه؟ چ شکلیه؟ یعنی با پسری آشنا شده و از این حرفا....) کیو؟

- امروز یه دختره  رو  تو مدرسه دیدم ، پتو آورده بود.من بالش اون پتو

ایضا همین حس البته خیلی بیشتر به آقا جیمز بازیگر رل ردینگتون در سریال بلک لیست

یکی دو سیزن آخر گیم او ترونز را داریم اما هنوز ندیدمش.چون سخت درگیر برنامه ریزی کارها هستم و حس میکنم  تماشای فیلم تو شلوغی  ودر حالیکه نصف حواسم به کارهاس یه جورایی ناسپاسی به زحمت سازندگان فیلمه و حالا که ما پولی بابتش نمیپردازیم، دست کم وظیفه داریم به اثرشون احترام بذاریم ،با دقت تماشاش کنیم و نهایت  لذت رو ببریم.

بیشتر وقتها فکر میکنم بازیگران و عوامل فیلم و سریالهای اینچنینی همجنس ما نیستن و موجوداتی ان از کره ای دیگر با توانی فرا انسانی .مثلا تیریون لنیستر( که بازیش و دیالوگاش و رلش منو بهلاکت رسونده....)آخه این چه وضعشه؟؟!!!

انتقال آگاهی

داستان زندگی ما آدمها از جهتی شبیه توپ بیلیارد است.نتایج حتی شخصیترین انتخابهایی که در زندگیمان میکنیم ،محدود به شخص خودمان نمیشود، مثل توپ بیلیارد،قل میخورد و سر راهش به توپهای دیگر برخورد میکند،تکانشان میدهد و در نهایت جایگاهشان را تغییر میدهد و بعد نوبت توپ بعدی و بعدی.....

این تاثیرنه تنها درسطح رفتار که در سطح افکار و آگاهی ما هم اتفاق می افتد تغییر اگاهی تک تک ما بر اگاهی دیگران  و کل جهان اثر گذار است.نمونه آنرا  در فیلم  و کتابی دیدم .در فیلم( اگر اشتباه نکنم سریال فلش فوروارد، نمیدانم) آدمهایی بودند که قصد خودکشی داشتند و به هر کسی که در مسیرشان به سمت بلندی ای برای سقوطشان ، برمیخوردند ، بی آنکه کلامی بینشان رد و بدل شود ، آن دیگری بدنبال شخص براه می افتاد و بسوی خودکشی  حرکت میکرد و همگی با هم  خودشان را از بلندی پرت میکردند!!!

  در کتابی از شاکتی گاوین  هم درباره" سندرم صدمین میمون" خواندم.اینکه دانشمندان در حال تحقیق بر روی میمونهای وحشی ، میمونی  را دیدند که برای اولین بار پیش از خوردن  غذای همیشگی اش سیب زمینی شیرین، آنرا میشوید و روزهای دیگر هم تکرار میکند و محققان متوجه میشوند که  بزودی نه تنها  کل میمونهای جزیره این رفتار را انجام میدهند بلکه بدون اینکه انتقال میمونی صورت گرفته باشد در جزایر اطراف هم میمونها شروع به شستن سیب زمینی کردند!!! 




دخترم

ازهمان بچگی متوجه علاقه و کشش اش به موزیک شده بودم.آهنگهایی که در ماشین گوش میدادیم حفظ بود ، از بین تمام اسباب بازیها آنهایی را که به شکل آلات موسیقی بود برمیداشت و مثلا مینواخت....کسی چه میداند ،شاید هم من بدلیل آرزوهای نرسیده خودم در زمینه موزیک ، بطور کاملا گزینشی  کشش او را میدیدم و در ذهنم بزرگ میکردم و برایش تفسیر میساختم و بعد برای آینده اش رویا بافی میکردم!

هر چه که هست پس از کلی تحقیق درباره سن شروع آموزش موسیقی و آموزشگاههای برتر، بمحض اینکه به سن طلایی ۴ سالگی رسید آموزشش را آغاز کردیم و از آن روز که با دستهای کوچکش بلز مینواخت و با لبهای خوردنی اش فلوت، ۱۱ سال میگذرد و ما ۱۱ سال تمام  همراه او به آموزشگاه رفتیم و آمدیم ، تشویقش کردیم،به او روحیه دادیم، تهدیدش کردیم! برایش از آینده  و صحنه ای که او بر روی سن با  تشویق حضار خستگی سالها را بدر میکند تصویر سازی کردیم ، از اینکه ما به او افتخار میکنیم ، قدر تلاشهایش را میدانیم  و اینکه بزودی تلاشش به بار خواهد نشست سخنرانیها کردیم....و حالا اینروزها نه تنها او برای خودش پیانیستی شده( هرچند در دنیای بی پایان موزیک ۱۱ سال بسیااااار کوتاه است و تازه ابتدای کار)  بلکه مدتهاست که اینقدر که با علاقه و دقت به تعداد موهای سرش فیلم سینمایی دیده  و خبرهای دنیای سینما رو دنبال کرده که برای خودش یک پا منتقد فیلم شده و من کم کم دارم به این فکر میافتم که نکند در تصویری روشنی که  من از آینده او ترسیم کرده ام یک اشتباه کوچک وجود دارد!! سن اهدای جوایز سینمایی بجای صحنه اجرای کنسرت موسیقی !

یاااااافتم.....

سرانجام نمک هیمالیا رو یافتم.

سال پیش که برای بهتر شدن انگلیسیم با چند دوست آمریکایی چت میکردم دیدم که اونا مدام از نمک هیمالیا و  Quinoa تو رژیم غذاییشون حرف میزنن و من وقتی مشتاقانه بدنبالشون به بازار تجریش رفتم( که احتمال میدادم اونجا بشه پیدا کرد)قیمتی که سوپر اونجا برای یک بسته ۹۰۰ گرمی کینوا گفت معادل یه گونی برنج شمال ما بود و من منصرف شدم  از خریدش. در مورد نمک هم هر چه بیشتر دنبالش گشتم کمتر پیداش کردم( هیشکی نمیدونست چی هست).تا اینکه.........

چند روز پیش  یه شیشه خوشگل نمک هیمالیا  در تره بار قزل قلعه بهم چشمک زد .به همین سادگی به همین  خوشمزگی