حکایتهای مدرسه هنوز شروع نشده (۲)

 دخترک(۱) از مدرسه برگشته با هیجان و خوشحالی میگه:  مامان امروز بالش کوچیکه رو بردم کلاس ، من و دوستام نوبتی روش خوابیدیم

- (در حال غش از خنده)چرا بردی ؟

-بابا میزا خیلی سفتن ،نمیشه سرمونو روش بذاریم.اینهمه ساعت خسته میشیم خب

حکایتهای مدرسه هنوز شروع نشده (1)

چند روز پیش از ی مغازه که ظرفای خیلی  جالبی داره، دو تا قمقمه خریدم برای دخترک ها ،سبز ارتشی برای دخترک(۱) و باب اسفنجی برای دخترک (۲).دخترک(۱) عاشق قمقمه اش شده بود،هر چند چشمش به طرح باب اسفنجی هم بود( آخه باب اسفنجی دو تا و نصفی کشته تو خونه ما داره).با ذوق شب قبل پرش کرد وگذاشت یخچال برای فردا....

حالا امروز از مدرسه برگشته  با تاسف میگه: ماااامان خیلی قمقمه کوچیکه سه سوت تموم میکنیم

- می کنیم؟؟!!!

- آره دیگه تا بخوام بخورم هستی گفت تموم شده☹

(نمیدونستم باید گالن بخرم  واسه کل کلاس!!)

مانع تراشی زیر پوستی

تمام وقت   دارم  با ولع وبلاگ دوستم رو میخونم...تا وقت نداشته باشم  تو وبلاگ خودم ،چیزی بنویسم!!