دخترک(۱) از مدرسه برگشته با هیجان و خوشحالی میگه: مامان امروز بالش کوچیکه رو بردم کلاس ، من و دوستام نوبتی روش خوابیدیم
- (در حال غش از خنده)چرا بردی ؟
-بابا میزا خیلی سفتن ،نمیشه سرمونو روش بذاریم.اینهمه ساعت خسته میشیم خب
چند روز پیش از ی مغازه که ظرفای خیلی جالبی داره، دو تا قمقمه خریدم برای دخترک ها ،سبز ارتشی برای دخترک(۱) و باب اسفنجی برای دخترک (۲).دخترک(۱) عاشق قمقمه اش شده بود،هر چند چشمش به طرح باب اسفنجی هم بود( آخه باب اسفنجی دو تا و نصفی کشته تو خونه ما داره).با ذوق شب قبل پرش کرد وگذاشت یخچال برای فردا....
حالا امروز از مدرسه برگشته با تاسف میگه: ماااامان خیلی قمقمه کوچیکه سه سوت تموم میکنیم
- می کنیم؟؟!!!
- آره دیگه تا بخوام بخورم هستی گفت تموم شده☹
(نمیدونستم باید گالن بخرم واسه کل کلاس!!)
تمام وقت دارم با ولع وبلاگ دوستم رو میخونم...تا وقت نداشته باشم تو وبلاگ خودم ،چیزی بنویسم!!
صبح برای بهتر شدن حس و حالم، پیراهن زرد گلدار زیبایم رو که خیلی هم دوستش دارم، پوشیدم.گوشواره مرواریدم رو انداختم، رژ سرخی به لبهام زدم رفتم سر وقت کتاب و گوشیم.....دخترک جونم اومد شروع کرد ب اصرار که: لطفا گوشیتو بده دیرین دیرین ببینم....
- نه عزیزم نمیشه، الان کار دارم باهاش....
-بده دیگه...
-نه...
وقتی دید نه جدیه و اصرار فایده ای نداره ، تیر خلاص رو زد و گفت : "خوشگل بد " !!!!
مدتی است به این دیدگاه که دنیای بیرون مان بازتاب دنیای درون مان است ،علاقمندشده ام و تبدیل به نوعی تمرین و همزمان بازی فکری شده برایم.
هر جا که به مسیله ای برمیخورم که ناراحتم میکند ، سریع سری به خود خودم میزنم و بدنبال علت اصلی میگردم.به مرور هم دارم مهارت بیشتری در پیدا کردن جواب و تفسیر آن پیدا میکنم.